حس تازه حرف تازه

حس تازه حرف تازه

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم مگه نه ؟!
حس تازه حرف تازه

حس تازه حرف تازه

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم مگه نه ؟!

یکسال زندگیه نوعروسانه 3

13 تیر پارسال صبح ساعت 7 به هوای اینکه الان از اتاق برم بیرون همه کل میکشند و هلهله میکنند چشمانم را گشودم باید دوش میگرفتم و لوازمم را آماده میکردم که راس ساعت 10 به آرایشگاه برسم!
از اتاق بیرون آمدم پدر خواب بود مادر در حمام بود و صدا میکرد راضی بیدار شدی ؟ چایی درست کن!! صبحونه هم آماده کن کلی کار دارم :( قیافه ی من در اون لحظه :|
با سرخوردگیه بسیار کارهای لازم را انجام داده و در صف حمام منتظر نشستم !
ساعت 9:30 آقای همسری رسید که مرا به آرایشگاه برسانند و خودشان با پدرم به دنبال گلکاری ماشین و آرایشگاه داماد بروند!
ساعت 2 فیلمبردار به آرایشگاه رسید و من تا ساعت 3:30 هنوز بیرون نیامده بودم !
وقتی کار تمام شد و وسایلم را جمع کردم تا درون ماشین بگذارند تا همسری را دیدم درست عین داماد ندیده های پیتزانخورده فریاد کشیییییدم واااااااااااااااای قربونت برم چقد خوشکل شدیییییییییییی!
و مراسم فیلمبرداری بماند که فیلمبردار چقد جدی میگرفت و ما چقد مسخره بازی در می آوردیم و لجش در می آمد!
از هر قسمتی مجبور بود 5 بار فیلم بگیرد ! یکبار هادی سوتی میداد یکبار من سوتی میدادم وقتی همه چیز خوب بود و زیبا باباجونم که الهی قلبونش برم تو کادر بود خخخخخخ !
الان  فیلم مادر را بیشتر از فیلم میکس شده دوست دارم !برای مثال در فیلم میکس قسمتی هس که من خیلی عاشقانه به چشمان هادی مینگرم و حرف میزنم و سرم را آهسته تکان میدهم و همین قسمت در فیلم مادر من  در واقع دارم به ابروهایش نگاه میکنم و میگم وای وای توی ابروهاتم مداد کشیدن! خخخخخخخخ
خب کار فیلمبرداری در خیابان و باغ که به اتمام رسید با خستگی وافری به آتلیه رفتیم که عکس بگیریم !
بعد از 3 ساعت دویدن در باغ حالا میگفتند عروس چرا بی حالی عکسات خراب میشه!
و آنجا بود که خدارا شکر کردم بازیگر نیستم !
کار آتلیه و عکس با تمام قرتی بازی هایش که تمام شد به سمت باغ مجلس به راه افتادیم!
در نزدیکای باغ به چنان ترافیکی خوردیم گویا که تمام اهالی شیراز آنجا جمع بودند!
در همین زمان منه بیچاره فشارم افتاده بود نفسم در نمی آمد و ترافیک چنان سنگین بود که میگفتیم بعد از شام میرسیم و یکی مدام پشت سرمان بوق عروسی میزد و هادی با ناراحتی فحش آبداری حواله طرف کرد و دلمان خنک شد!
به خیابانهای خلوت اطراف باغ که رسیدیم در یکی از کوچه باغ های خلوت ایستادیم و با داداشم هماهنگ کردم که ما رسیدیم بساط فیلمبرداری را پهن کنید تا من حالم بهتر شود و بیاییم همین موقع همان ماشینی که در ترافیک از صدای بوقش آسایش نداشتیم و فحش حواله اش کرده بودیم بوق زنان کنارمان رسید گفت مبارک باشه باغ کدوم طرف؟ و بدون اینکه ما حرفی بزنیم همان کوچه ای که درونش ایستاده بودیم را گرفت و رفت و من گفتم بیچاره عمه ام که پسرش باعث شد فحش نثارش شود و خوشحال از اینکه اینبار من باعث نبودم!بلی ایشان پسر عمه ی اینجانب بودند! خلاصه باز هم بدون جواب ما راه را گرفت و اشتباهی رفت و اطمینان داشتم باز هم فحش به عمه ام میرسد!
بعد از دقایقی برگشت و با صدایی که عصبانیت توش موج میزد میگفت واقعا خودتونم بلد نیستین؟
بعد از کلی توضیح که دادیم چشمانش را تنگ کرد و با نگاه مشکوکی گفت اصلا شما اینجا چرا ایستادید؟
و باز هم توضیح که چرا ایستادیم و خلاصه از خیر جا آمدن حالم گذشتم و به باغ رفتیم!
جلوی باغ برای من شیرینی و نوشابه می آوردن که این فشارش لعنتی بالا بیاید ولی مگر می آمد! با بد بختی و قرتی بازی های فیلمبردار و مراسم آتیش بازی و روبوسی با پدر ها و مادرها بعد از 30 دقیقه با هادی که من علنا از بازویش آویزان بودم از فرش قرمز گذشتیم !من از آن لحظات هیچی یادم نیس چون واقعا هیچ چیز و هیچکس را نمیدیدم! خلاصه وقتی نشستیم باد خییییلی خوبی به سر و رویم خورد و کمی حالم جا آمد و متوجه ی اطراف شدم و پشت آن همه پرژکتور همه را شبیه سایه میدیدم و توانستم دختره خاله و خاله و زن داداشم را تشخیص دهم که باز بدون من به چسبیده اند و صداهای عجیب و غریبی مثه هو هو یا رررررررر درمی آوردند و من که عروس و خانوم بودم برایشان سه تا بوس فرستادم !خب حالا موزیک شروع شده و من حالم بسیار خوب بود و از همان اول پاهایم روی زمین بند نشد و تمام فرمایشات مادر فراموش شد و تا آخر مجلس با آنها همکاری کرده و همان صداهای عجیب و غزیب را با ولوم بالاتر و مدلهای مختلف تر در آوردم! اینقد خوش میگذشت که وقتی فیلمبردار برای خوش آمد گویی و مراسم کیک و شامپاین صدایم میکرد کلی از ذوقم کاسته میشد و کلا یادم رفته بود من عروسم و ناز و خانوم فقط فکر میکردم الان عروسیه هادی و من مهمونم و باید مجلس گرم کنم!
خلاصه در حین خوشامدگویی از کل مهمانها فقط شاید 5 نفر از من نپرسیدند در آن کوچه باغ چکار میکردم!؟؟؟
رازداری پسر عمه باعث شد به قدرت خدا پی ببرم!
و اواخر مجلس دیدم گودزیلایی که از چشمانم خون میچکد و از دماغ و گوشهایش دود بیرون می آید با سرعت با سمتم می آید من چند قدم عقب رفتم که سرعتش را زیاد کرد دست مرا گرفت و کشید به سمت انتهای باغ وقتی روبرویم ایستاد قیافه ی گودزیلا در نظرم بسیار آشنا بود!و سریع از ذهنم گذشت چقدر شبیه میناست! وقتی حرف زد فهمیدم که این خود میناست ! با کلی جییییییییییغ و داد و فریاد فهمیدم عصبی هست و این دودها بخاطر اونه که از گوشهایش بیرون می آید وقتی دلیل را حویا شدم گفت خیر سرت تو عروسی اینم لباس عروسه اینم دسته گله عروسه! من گفتم ها؟ که عصبانیتش دوچندان شد و توضیح داد چرا لباستو تا بالای زانوت بالا میزنی و راه میری؟ چرا دسته گلتو یا دستت نمیگیری یا وقتی میدم یکی برات بیاره عین چماق میگیریش؟اصن تو چرا اینقد میرقصی؟چرا میوه هارو اینجوری وایمیسی وسط و گاز میزنی؟مگه تو خونه ی باباتی؟
راس میگفت خدایی وسط باغ ایستاده بودم یه دستم سیبو و شلیل یه دستم خیار بود برا خودم گازای گنده گنده میزدم که مامانم همچین تو کمرم زد که پرید تو گلوم بدون اینکه دلش بسوزه گفت تو آدم نمیشی :((((
خلاصه بهش قول دادم دیگه خوب باشم !و مرا ببوسید و گفت تو عروسک شدی دختر خییلی ناز شدی و من ذوق کرده وو دامنم را تا زانو بالازده و انتهایی ترین قسمت دسته گل را گرفتم و  به پیست رقص برگشتم که باعث شد تا آخر شب به نگاه نکند !
برای مراسم کیک هم نگذاشتم احدی برقصد که مبادا از آقامون پول بگیرد و خودم رقصیدمو پول به جیب زدم :)))))))))
شام را هم فقط1 قاشق خوردم و در کف مانده ام که جناب همسری چطور دو دیس برنج و آنهمه سالاد و جوجه و کباب را خورد!
با تمام شدن مجلس ما سنت شکنی کردیم و من با آنهمه ملحقات لباس عروس پشت فرمان نشسته و به سمت خانه راندم! در مسیر هرکی سبقت میگرفت تا درون ماشین را میدید یه هورا هم میگفت و تقریبا مماس با ما می آمد! حالبتر از همه موتور سواری بود که با دیدن این صحنه 5 بار بر سر خود کوبید و خاطره اش را برای ما نگه داشت خلاصه با کلی بوق بوق و رقص پسرعمه ها و دختر عمه جلوی ماشین و سبقت و کورس و جلفبازی به خانه رسیدیم !
همانطور که هیچیک از مراسماتم نرمال نبود این یکی هم نبود و من حتی مراسم گریه کنون عروس هم نداشتم چون رفتیم خونه باباجونم و تا 4 صبح من و مامانم کنار هم نشسته بودیم هادی گیره های سر منو در می آورد بابا گیرهای سر مامانمو!
و این بماند که من یکساعت هم در خانه جلوی آینه قر دادم و قربان صدقه ی خودم رفتم!
و بعد با فراق بال و فحشای مامانم که میگفت با آرایش نخواب تا صبح عین بختک افتادم!
هههعی هیچوقت فکر نمیکردم یکسال دیگه با دست سوخته و پانسمان شده خاطراتمو بنویسم :(


یکسال زندگیه نوعروسانه 2

12 تیر پارسال
صبح ساعت 9 با آقای همسری و دختر خاله جانم رفتیم به سمت آرایشگاه تا به سر و صورت صفایی بدهیم و برای 13 تیر آماده شویم !
بماند که پدرم چقدر قبل از رفتن پیوند بین ابروهایم بوسید و ناراحت از به باد رفتنشان بود!
در حین عملیات از شدت دردهای هرگز نکشیده ناخودآگاه و غیر ارادی اشکهایم روان بود (چرا که من اصن به شعاری که میگوید بکشم خوشکلم کن اعتقادی ندارم و میگویم سری که درد نمیکند را چرا دستمال ببندیم؟به همین دلیل در دوران تجرد کلا با آرایشگاه میانه ای نداشتم) چشمانم باز نمیشد ولی میفهمیدم که نی آبمیوه در دهانم فرو میکردند تمام که میشد بعدی و باز بعدی و باز و باز....
اگر اینها نبود شاید از حال میرفتم و دیگر چیزی نمیفهمیدم و بهتر بود!
خلاصه شکنجه که به پایان رسید زمان نگریستن به آینه رسید و اولین حرفی که زدم این بود : (( من شبیه بابام بودم وای خدایا چقد شبیه مامانم شدم !!!!)) همه  خندیندند و پای شوخی گذاشتن اما واقعا من با ابروهای پیوندم بسیار به پدرم شبیه بودم و بعد از آن عجیب به مادرم شبیه شدم در حدی که هربار در آینه نگاه میکردم حس میکردم مادرم را میبیم حتی اکنون که یکسال گذشته!
بعد از انکه از ارایشگاه بیرون آمدیم جناب همسری 30 ثانیه خشک شد بعد به دختر خاله ام گفت  صبح خانومم با شما اومد ندیدینش؟؟؟؟و با یه کم خجالتی که در حضور دختر خاله ام میکشید به گفتن چقد عوض شدی بسنده کرد اما من از نگاه تحسین کننده اش  چقد خوشکل شدی شنیدم :)
و  رفتیم به سوی تحویل لباس عروس! توی ماشین تمام مدت آفتابگیر پایین بود و خود را در آینه اش دید میزدم و به چهره ی مادرم فکر میکردم!
لباس را که تحویل گرفیم و برگشتیم ساعت سه بود  و جناب همسری مرا به خانه رساند و رفت که برای قرار محضر ساعت 7 آماده  شود!
همه  از دیدنم به وجد آمدند و پدرم هنوز با حسرت به وسط ابروهایم مینگریست! لباس عروس را پوشیدیم کمی قر دادیم و قرتی بازی درآوردیم که مادر با دادو قیل و قال مرا به حمام فرستاد!
عصر به سوی محضر راندیم و در ماشین به انتخابم فکر کردم حس میکردم هیچکس مثله من با اطینان به انتخابش ازدوج نمیکند! یکدانه برادرم با حس خاصی به من مینگریست که باعث شد کمی اشک بریزم!
وقتی رسیدیم همه یکجوری خاصی  لبخند میزدند و سلام میکردند گویا با نگاهشان میگفتند اووووووف چقد برق میزنی! و من خجالت زده  سرم را پایین مینداختم تا برق صورت و ابروهایم بیش از این چشمشان را نزد!
عمه ها و زن عموهایم سریع مرا در بین خود جا داده و شروع به تعریف و تمجید نمودند و یکسری از فرزندانشان تاکید کرده بودند ا من عکس بیندازند چون میخواستند تغیرات مرا ببینند  و من ممانعت کردم و گفتم بگذارید فردا کلا سوپرایز شوند و از این لوسبازی ها!
جناب همسری کت اسپرت سفید و پیراهنی که خییییلی وقت پیش قبل از مراسمات خواستگاری برایش خریداری کرده بودم پوشیده بود و من از این بابت خرسند گشتم و در دلم قربان صدقه ی قد و بالایش میرفتم!
حسودان نگذاشتند به چشم چرانیمان برسیم و ما را روی دو صندلی جلوی سفره ی مختصر اما  زیبایی نشاندند توری بالای سرمان گرفتم یکی یکی قند میسابیدند و من فک میکردم خوب شد خواهر شوهر ندارم وگرنه حتمن کله قند را در مخ و مخچه ام میکوبید و این فکر باعث شد لبخندی بزنم که در آینه روبرو از چشمان همسری دور نماند با ابرو اشاره کرد چیه؟ چی شده؟ من که هول شده بودم بلند گفتم هیچی و صدای هیس از همه طرف بلند شد!
عاقد میخواند و من فکر میکردم خاک بر سرم الان بار چندمه؟ وای من کی بگم بله؟یواشکی از عمه ام که گوشه ی تور طرف من را گرفته بود پرسیدم۵۶ بار چندمه؟ کی بگم بله؟ چشم غره ی همراه با لبخندی زدو گفت هنوز که شروع نکرده چقد هولی؟؟؟؟؟؟ و من باز فکر کردم  پس اینها  که میگوید چیست؟
باز در فکر غوطه ور بودم وای نکند اشتباه کنم من که همین الان اینقد آماده بودم ! دلم لرزید حس میکردم فشارم افتاده اصن هیچی نمیشنیدم ! با ضربه ی عمه به کمرم که نزدیک بود پخش زمین شم به خود آمدم که  شنیدم گفت بگو الا ووقتشه اما اصن نمیتوانستم بغض کرده بودم به پدرم نگاه کردم که پشت اشکهایم لزران شده بود به سمت چپم که مادرم ایستاده بود
همین موقع صدای عاقد رسید که تاکید کرد وکیلم؟؟؟؟؟ زن داداشم به فریادم رسید و گفت عروس زیر لفظی میخواد که از آن سخن گرانبها یک سکه نصیب ما شد که مادر جون جیگرم بهم داد :)
و نگاهم به چشمان  همسری افتاد که از دیدن اشکهایم نگران شده بود دلم قرص شد با فکر عزیز بودن این چشمها  لبخند پهنی زدم و چشمانم را جمع کردم که تمام اشکها پایین ریخت و با صدای رسایی گفتم (با توکل به خدا و با اجازه ی پدر و مادر عزیزم و همچنین یدونه برادرم بلهههه ) زنان هلله کردن و  من فکر کردم تمام شده و منتظر بودم دو شمع و دو لاله ببوسش که حلاله رو بخونن :)))
ولی به یکباره همه ساکت شدن و عاقد تازه شروع کرد به خواند عقد و بعدها فهمیدم که ابتدا وکالت میگیرند بعد عقد میخوانند ! مراسم امضا زدن و دعوای اول ما سر اینکه امضای کدوم قشنگتره هم با استبداد من تمام شد!
بعد از عقد همه خداحافظی کردند و رفتند ما همچنان دنبال کاراهای تمام نشدنیه عروسی بودیم ! وقتی جدا شدیم پیامکی از داداشم به مضمون ( نامرد) دریافت کردم که هیچوقت به من نگفت منظورش چه بود!شاید با خود فکر میکرده آبجی کوچولوش که روزی روی دوشش مینشست و با هم به گردش میپرداختند چه زود بزرگ شد! کلمه ی نامرد داداشم همون گریه هایی بود که من روز عقد او کرده  بودم با یادآوری خاطرات مشترک کودکیمان!
آنشب را شام با خانواده و فامیل همسری بودم و آخر شب که باز گشتم با چشمان بسته و خواب آلود با  مادر روبوسی کردم و رفتم سمت اتاقم که بخوابم یکباره دستی مرا از پشت کشید و فریاد مادرم خواب که سهل است برق از سرم پراندبا چشمان گرد پرسیدم چی شده که گفتند پشت مانتوام از بالا تا کمر جر خورده بیچاره مانتوی عزیزم برای اولین بار و آخرین بار پوشیدمش ! پارچه اش را دوس داشتم و بدون توجه به جنسش  خریدم که خیاط میگفت یکبار مصرف است و حتی زیر دوخت هم چندباری باز شده !
آنشب هم با فکر اینکه چادر سفید  عقد روی دوشم بوده و کسی ندیده خود را متقاعد کردم حالا بماند که آن چادر کلا تور بود و همه چیز هویدا بود !
و از فرط خستگی بدون هیچگونه فکر رمانتیکی به خواب رفتم در واقع غش کردم !



یکسال زندگیه نوعروسانه

پارسال 10تیر
صبح با آقای همسری که هنوز همسری نبود و پدر جون و مادر جون (پدر و مادر آقای همسری ) رفتیم باغ عروسی رو نگاه کردیم و از آمادگیشون اطمینان حاصل کردیم و سفارشات لازم رو انجام دادیم!
ساعت طرفای 2 بود منو رسوندن در خونه  و رفتن که برای مراسم بله برون ساعت 7 برگردن!
اون روز اینقد کارا به هم پیچید که وقتی اومدن من هنوز داشتم لباس بابامو اتو میکردم و حوله دور سرم پیچیده بودم!
عروس خانومه اتو به دست ندیده بودیم بغررررعان
بنده خداها سر موقع رسیدن ما که آماده نبودیم هیچ !هیچکدوم از مهمونامونم نرسیده بودن
خلاصه اون شب من و زن داداشم و دختر خاله ام طبق معمول به هم چسبیده و کنار هم نشسته بودیم و داداشم شیرینی ای که آقای داماد آورده بود رو تعارف کرد ما سه تا خیلی باکلاسانه رد کردیم که بعداز تموم شدن مهمونی ترتیبشو بدیم چشم هرسه تامون یه نوع از شیرینیا که خییییییییلی خوشمزه به نظر میرسید رو گرفته بود کلی به شکم بی صاحات صابون مالیدیم
اما روزگار بر وفق مراد نبود و نفرات بعد از ما همه یکی از همونا رو  برداشتن و در مقابل چشمان بهت زده و دهان یک متر باز شده ما شروع به بلعیدن نمودند
خلاصه که این  موضوع هم باعث نشد همچنان از فکر انگشتری که جناب همسری درموردش صحبت کرده بود که پدرش از برایم خریداری نموده بیرون بیاییم و هر از چند دقیقه ای زن  داداشم و دختر خاله ام سیخونکی به پهلویم میزدند و برایم ابرو می آمدند که یعنی چه شد؟؟؟؟پس کو؟؟؟؟
در همین حوالی مادر  جون که آن زمان مادرشوهر دو روز آینده بود مرا کنار خود فراخواند و انگشتر زیبایی در دستم نشاند و مرا ببوسید و من در آن حال همچون عروسی بی نظیر و نمونه سعی میکردم لپانم گل بیاندازد و سرخ و سفید شود (بنا به توصیات و سفارشات مادرم برای جلو گیری از خیره سری های من )
اینگونه بود که وقتی سرم را بالا آورده و زیر چشمی نگاهی به آن دو ملعون (زن داداش و دختر خاله ام)انداختم دیدم که در آغوش هم رفته و از شدت خنده سرخ شده اند!
حتمن به هم میگفتند و راضی و حجب و حیا؟
راضی و خجالت؟
راضی و خانومانه رفتار کردن؟؟؟؟
و همینطور نگاهی به مادر انداختم که گویا مطابق سفارشاتش عمل کردم و سری از رضایت تکان میداد !
دوباره چشمانم را گرداندم اینبار  واااای آقای همسری برخوردم که همانجا خشک شدم با سقلمه ی عمه ام تکان شدیدی خوردم و با  ترکیدن خنده آن دو ملعون مذکور به خود آمده عذرخواهی کرده و به اتاق رفتم تا هوایی تازه کنم!
باشد که آن شب به خیر و خوشی گذشت و من رستگار شدم
و امروز با یاد آوری این خاطرات حس شیرینی ته دلم است که ایمان دارم از آن شیرینیهای از دست و رفته و حسرت زده هم شیرین تر است