حس تازه حرف تازه

حس تازه حرف تازه

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم مگه نه ؟!
حس تازه حرف تازه

حس تازه حرف تازه

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم مگه نه ؟!

یکسال زندگیه نوعروسانه

پارسال 10تیر
صبح با آقای همسری که هنوز همسری نبود و پدر جون و مادر جون (پدر و مادر آقای همسری ) رفتیم باغ عروسی رو نگاه کردیم و از آمادگیشون اطمینان حاصل کردیم و سفارشات لازم رو انجام دادیم!
ساعت طرفای 2 بود منو رسوندن در خونه  و رفتن که برای مراسم بله برون ساعت 7 برگردن!
اون روز اینقد کارا به هم پیچید که وقتی اومدن من هنوز داشتم لباس بابامو اتو میکردم و حوله دور سرم پیچیده بودم!
عروس خانومه اتو به دست ندیده بودیم بغررررعان
بنده خداها سر موقع رسیدن ما که آماده نبودیم هیچ !هیچکدوم از مهمونامونم نرسیده بودن
خلاصه اون شب من و زن داداشم و دختر خاله ام طبق معمول به هم چسبیده و کنار هم نشسته بودیم و داداشم شیرینی ای که آقای داماد آورده بود رو تعارف کرد ما سه تا خیلی باکلاسانه رد کردیم که بعداز تموم شدن مهمونی ترتیبشو بدیم چشم هرسه تامون یه نوع از شیرینیا که خییییییییلی خوشمزه به نظر میرسید رو گرفته بود کلی به شکم بی صاحات صابون مالیدیم
اما روزگار بر وفق مراد نبود و نفرات بعد از ما همه یکی از همونا رو  برداشتن و در مقابل چشمان بهت زده و دهان یک متر باز شده ما شروع به بلعیدن نمودند
خلاصه که این  موضوع هم باعث نشد همچنان از فکر انگشتری که جناب همسری درموردش صحبت کرده بود که پدرش از برایم خریداری نموده بیرون بیاییم و هر از چند دقیقه ای زن  داداشم و دختر خاله ام سیخونکی به پهلویم میزدند و برایم ابرو می آمدند که یعنی چه شد؟؟؟؟پس کو؟؟؟؟
در همین حوالی مادر  جون که آن زمان مادرشوهر دو روز آینده بود مرا کنار خود فراخواند و انگشتر زیبایی در دستم نشاند و مرا ببوسید و من در آن حال همچون عروسی بی نظیر و نمونه سعی میکردم لپانم گل بیاندازد و سرخ و سفید شود (بنا به توصیات و سفارشات مادرم برای جلو گیری از خیره سری های من )
اینگونه بود که وقتی سرم را بالا آورده و زیر چشمی نگاهی به آن دو ملعون (زن داداش و دختر خاله ام)انداختم دیدم که در آغوش هم رفته و از شدت خنده سرخ شده اند!
حتمن به هم میگفتند و راضی و حجب و حیا؟
راضی و خجالت؟
راضی و خانومانه رفتار کردن؟؟؟؟
و همینطور نگاهی به مادر انداختم که گویا مطابق سفارشاتش عمل کردم و سری از رضایت تکان میداد !
دوباره چشمانم را گرداندم اینبار  واااای آقای همسری برخوردم که همانجا خشک شدم با سقلمه ی عمه ام تکان شدیدی خوردم و با  ترکیدن خنده آن دو ملعون مذکور به خود آمده عذرخواهی کرده و به اتاق رفتم تا هوایی تازه کنم!
باشد که آن شب به خیر و خوشی گذشت و من رستگار شدم
و امروز با یاد آوری این خاطرات حس شیرینی ته دلم است که ایمان دارم از آن شیرینیهای از دست و رفته و حسرت زده هم شیرین تر است

نظرات 1 + ارسال نظر
زهرا یکشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 04:25 ق.ظ

سلام راضیه جان
امیدوارم همیشه زندگی ات شیرین باشد

ممنووووووووووووون عسیسم ایشالا روزی شمااااااااااا :) <3

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد