خیر مقدم

آسمان ســــینه ام را چون شمایی مشـــتریست

باز کن دکان که وقـــــــــــــــت عاشقیست

مخاطبِ خاص


به نام و یاد و حرمتِ عزیزترین عزیزم......


من همان دم كه وضو ساختم از چشمه عشق
چار تكــــــــبير زدم يك سره بر هر چه كه هست

مــــِـــى بده تا دهــــــــمت آگهى از سر قـــــــضا
كه به روى كه شــدم عاشق و از بوى كه مست

به جز آن نرگــــس مستانه كه چشمـش مرساد
زير اين تارم فــــيروزه كسى خوش ننشســــــت

یارِ موافــــــــق ....




به نامِ تو،
و به عشق تو که مینویسم
جملاتم آیه میشوند و ذهنیاتم، متبرک!
نگرانِ کفرم نباش،
برای سرودنت
وضو گرفته ام، یارِ موافق!!!!!!


محمدرضا صـــــدر

امیرخسرو خانِ دهلوی ....



بیم است که ســــــودایت دیوانه کند مارا
در شهر به بد نامی افســــــــانه کند مارا

بهر تو زعقـــل و دین بیگانه شدم، آری
ترسم که غمت از جان، بیگانه کند مارا

در هجر چنان گشتم ناچیز که گر خواهد
زلفت به سرِ یک مو، در شـانه کند مارا

زان سلسلۀ گیســـــــــو، منشورِ نجاتم ده
زان پیش که زنجـــیرت دیوانه کند مارا

زینگونه ضعیف ارمن در زلف تو آویـزم
مشاطه بـه جـای مو، در شانه کنـــد ما را

من می زدۀ دوشم شاید که خیـــــــال تو
امروزبه یک ســـــاغر مستانه کند مارا


چون شمع بتان گشتی پیش آی که تا خسرو
بــر آتــش روی تــو، پــروانـه کـــنـد مـا را

وقتی عطش طعم تو را با اشک هایم می چشید.......

وقتی گریبان عـدم با دست خلقت می درید
وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید

وقتی زمین ناز تو را در آســــمان ها می کشید
وقتی عطش طعم تو را با اشک هایم می چشید

من عاشق چشمت شدم، نه عقل بود و نه دلی
چیزی نمی دانم از این دیوانـــگی و عاقــــــلی

یک آن شد این عاشق شدن، دنیا همان یک لحظه بود
آن دم که چشــــــــــــــمانت مرا از عمق چشمانم ربود

وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد
آدم زمینی تر شد و عالم به آدم ســـــــــــــــجده کرد

من بودم و چشمان تو، نه آتشـــــــــــی و نه گلی
چیــــزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقــــــــــلی

ساده اما ....

افطار که کردید،
با خودتان خلوت کنید.
به قرآن نگاه کنید.
یا اینکه اصلا ساکت بنشینید.
این خیلی قیمتی است.
آدم افطار حقیقی را با خدا می‌کند.
افطار حقیقی که خوردن نیست.

نماز پیامبر(ص) است. روزه علی(ع) است. افطار خداست.

از افطار بالاتر هم چیزی نیست.

مرحوم دولابی

روزگارِ با طعمِ تو ....

با دیدنت،
دچارِ حادثه‌ای شدم که با عشق نسبت دارد،
گوئی روزگار دستِ نگاهم را گرفت، یارِ موافق!!!

سلامِ آخرِ زندگی!

زندگی سر آید،
اگر وسوسهِ نوشیدنِ شهد شیرین لب هایت،
حسرت زندگی ام باشد، یارِ موافق!

رستگاریِ من .....

میخواهم زندگی را
در میان بوسه هایت
آغاز کــــــنم،
و پرنده دلــــــــم را
در آسمانِ آغوشت
پرواز دهــــم،
پروازی بی حذر!
به خدایِ عشق سوگند،
که در این هم آمیزی،
رستـــــــگار میشوم، یارِ موافق!!!!

حضرت خداوندگار ....

خواجه مگو که من منم من نه منم نه من منم
گر تو تویی و من منم من نه منم نه من منم

عاشق زار او منم بی دل و یار او منم
باغ و بهار او منم من نه منم نه من منم

یار و نگار او منم غنچه و خار او منم
بر سر دار او منم من نه منم نه من منم

لاله عذار او منم چاره ی کار او منم
حسن و جوار او منم من نه منم نه من منم

باغ  شدم  ز ورد او داغ شدم زگرد او
زاغ  شدم  ز درد او من نه منم نه من منم

آب گذشت از سرم بخت برفت از برم
ماه بریخت اخترم من نه منم نه من منم

لاف زدم ز جام او گام شدم ز گام او
عشق چه گفت نام او من نه منم نه من منم

روح مرا  حیات ازو ذات مرا صفات از او
فقر مرا ذکات از او من نه منم نه من منم

جان مرا جمال از او نفس مرا جلال از او
عشق مرا کمال از او من نه منم نه من منم

غرق شدم ز روح او بحر شدم ز نوح او
تا برسد فتوح او من نه منم نه من منم

دولت شید او منم باز سپید او منم
راه امید او منم من نه منم نه من منم

گفت برو تو شمس دین هیچ مگو از آن و این
تا شودت گمان یقین من نه منم نه من منم