حس تازه حرف تازه

حس تازه حرف تازه

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم مگه نه ؟!
حس تازه حرف تازه

حس تازه حرف تازه

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم مگه نه ؟!

چگونه شود فراموشم.....

چگونه می شود آنشب شود فراموشم؟

شبی که برف تنت در حیاط آغوشم...


...نشست و چای لبانت چنان مرا دم کرد

که سالهاست پس از رفتن تو می جوشم


شبی که فاصله صلح تن به تن با تو

بجز حریر لباست نبود و تن پوشم


همان شبی که نفس در نفس گره می خورد

و دار قالی مویت رسید تا دوشم


شبی که هر نفسش عمر جاودانی بود

عجب! که خاطره اش کرده باز بی هوشم


اگر چه رفتی و من در کویر تنهایی

به یاد مستی آنشب سراب می نوشم


هنوز هم که هنوز است خواب می بینم

نشسته برف تنت در حیاط آغوشم....

پاییز همیشه مهربون....

مهر هم تمام شد!!!! 

به گفته خودمانی گویا مهر رو به نام من زده باشن،  احساس مالکیت میکنم!

با تمام حس قشنگ و ناب پاییزی،  احساس غم داره ماه من!

به گونه ی مشکوکی منتظر هستم! طوری که خودم هم نمیدونم چرا منتظرم،  و منتظر چی چیزی یا چه کسی هستم!  اما به طور کل منتظرم!!!!

از همه دنیا توقع دارم به من تولدم رو تبریک بگن!  

اما این توقع فقط پیش خودم میمونه و هرگز گلایه نمیکنم!


پ.ن: گاهی تلنگرهایی به احساست میخوره و تو رو کلا از دنیا پرت میکنه و میبره به زمانهایی که نباید!  تف تو روح اون تلنگرها، تف تو روح من، تف تو روح تو ای دل که تو بسیار خری!!!