حس تازه حرف تازه

حس تازه حرف تازه

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم مگه نه ؟!
حس تازه حرف تازه

حس تازه حرف تازه

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم مگه نه ؟!

یکسال زندگیه نوعروسانه 2

12 تیر پارسال
صبح ساعت 9 با آقای همسری و دختر خاله جانم رفتیم به سمت آرایشگاه تا به سر و صورت صفایی بدهیم و برای 13 تیر آماده شویم !
بماند که پدرم چقدر قبل از رفتن پیوند بین ابروهایم بوسید و ناراحت از به باد رفتنشان بود!
در حین عملیات از شدت دردهای هرگز نکشیده ناخودآگاه و غیر ارادی اشکهایم روان بود (چرا که من اصن به شعاری که میگوید بکشم خوشکلم کن اعتقادی ندارم و میگویم سری که درد نمیکند را چرا دستمال ببندیم؟به همین دلیل در دوران تجرد کلا با آرایشگاه میانه ای نداشتم) چشمانم باز نمیشد ولی میفهمیدم که نی آبمیوه در دهانم فرو میکردند تمام که میشد بعدی و باز بعدی و باز و باز....
اگر اینها نبود شاید از حال میرفتم و دیگر چیزی نمیفهمیدم و بهتر بود!
خلاصه شکنجه که به پایان رسید زمان نگریستن به آینه رسید و اولین حرفی که زدم این بود : (( من شبیه بابام بودم وای خدایا چقد شبیه مامانم شدم !!!!)) همه  خندیندند و پای شوخی گذاشتن اما واقعا من با ابروهای پیوندم بسیار به پدرم شبیه بودم و بعد از آن عجیب به مادرم شبیه شدم در حدی که هربار در آینه نگاه میکردم حس میکردم مادرم را میبیم حتی اکنون که یکسال گذشته!
بعد از انکه از ارایشگاه بیرون آمدیم جناب همسری 30 ثانیه خشک شد بعد به دختر خاله ام گفت  صبح خانومم با شما اومد ندیدینش؟؟؟؟و با یه کم خجالتی که در حضور دختر خاله ام میکشید به گفتن چقد عوض شدی بسنده کرد اما من از نگاه تحسین کننده اش  چقد خوشکل شدی شنیدم :)
و  رفتیم به سوی تحویل لباس عروس! توی ماشین تمام مدت آفتابگیر پایین بود و خود را در آینه اش دید میزدم و به چهره ی مادرم فکر میکردم!
لباس را که تحویل گرفیم و برگشتیم ساعت سه بود  و جناب همسری مرا به خانه رساند و رفت که برای قرار محضر ساعت 7 آماده  شود!
همه  از دیدنم به وجد آمدند و پدرم هنوز با حسرت به وسط ابروهایم مینگریست! لباس عروس را پوشیدیم کمی قر دادیم و قرتی بازی درآوردیم که مادر با دادو قیل و قال مرا به حمام فرستاد!
عصر به سوی محضر راندیم و در ماشین به انتخابم فکر کردم حس میکردم هیچکس مثله من با اطینان به انتخابش ازدوج نمیکند! یکدانه برادرم با حس خاصی به من مینگریست که باعث شد کمی اشک بریزم!
وقتی رسیدیم همه یکجوری خاصی  لبخند میزدند و سلام میکردند گویا با نگاهشان میگفتند اووووووف چقد برق میزنی! و من خجالت زده  سرم را پایین مینداختم تا برق صورت و ابروهایم بیش از این چشمشان را نزد!
عمه ها و زن عموهایم سریع مرا در بین خود جا داده و شروع به تعریف و تمجید نمودند و یکسری از فرزندانشان تاکید کرده بودند ا من عکس بیندازند چون میخواستند تغیرات مرا ببینند  و من ممانعت کردم و گفتم بگذارید فردا کلا سوپرایز شوند و از این لوسبازی ها!
جناب همسری کت اسپرت سفید و پیراهنی که خییییلی وقت پیش قبل از مراسمات خواستگاری برایش خریداری کرده بودم پوشیده بود و من از این بابت خرسند گشتم و در دلم قربان صدقه ی قد و بالایش میرفتم!
حسودان نگذاشتند به چشم چرانیمان برسیم و ما را روی دو صندلی جلوی سفره ی مختصر اما  زیبایی نشاندند توری بالای سرمان گرفتم یکی یکی قند میسابیدند و من فک میکردم خوب شد خواهر شوهر ندارم وگرنه حتمن کله قند را در مخ و مخچه ام میکوبید و این فکر باعث شد لبخندی بزنم که در آینه روبرو از چشمان همسری دور نماند با ابرو اشاره کرد چیه؟ چی شده؟ من که هول شده بودم بلند گفتم هیچی و صدای هیس از همه طرف بلند شد!
عاقد میخواند و من فکر میکردم خاک بر سرم الان بار چندمه؟ وای من کی بگم بله؟یواشکی از عمه ام که گوشه ی تور طرف من را گرفته بود پرسیدم۵۶ بار چندمه؟ کی بگم بله؟ چشم غره ی همراه با لبخندی زدو گفت هنوز که شروع نکرده چقد هولی؟؟؟؟؟؟ و من باز فکر کردم  پس اینها  که میگوید چیست؟
باز در فکر غوطه ور بودم وای نکند اشتباه کنم من که همین الان اینقد آماده بودم ! دلم لرزید حس میکردم فشارم افتاده اصن هیچی نمیشنیدم ! با ضربه ی عمه به کمرم که نزدیک بود پخش زمین شم به خود آمدم که  شنیدم گفت بگو الا ووقتشه اما اصن نمیتوانستم بغض کرده بودم به پدرم نگاه کردم که پشت اشکهایم لزران شده بود به سمت چپم که مادرم ایستاده بود
همین موقع صدای عاقد رسید که تاکید کرد وکیلم؟؟؟؟؟ زن داداشم به فریادم رسید و گفت عروس زیر لفظی میخواد که از آن سخن گرانبها یک سکه نصیب ما شد که مادر جون جیگرم بهم داد :)
و نگاهم به چشمان  همسری افتاد که از دیدن اشکهایم نگران شده بود دلم قرص شد با فکر عزیز بودن این چشمها  لبخند پهنی زدم و چشمانم را جمع کردم که تمام اشکها پایین ریخت و با صدای رسایی گفتم (با توکل به خدا و با اجازه ی پدر و مادر عزیزم و همچنین یدونه برادرم بلهههه ) زنان هلله کردن و  من فکر کردم تمام شده و منتظر بودم دو شمع و دو لاله ببوسش که حلاله رو بخونن :)))
ولی به یکباره همه ساکت شدن و عاقد تازه شروع کرد به خواند عقد و بعدها فهمیدم که ابتدا وکالت میگیرند بعد عقد میخوانند ! مراسم امضا زدن و دعوای اول ما سر اینکه امضای کدوم قشنگتره هم با استبداد من تمام شد!
بعد از عقد همه خداحافظی کردند و رفتند ما همچنان دنبال کاراهای تمام نشدنیه عروسی بودیم ! وقتی جدا شدیم پیامکی از داداشم به مضمون ( نامرد) دریافت کردم که هیچوقت به من نگفت منظورش چه بود!شاید با خود فکر میکرده آبجی کوچولوش که روزی روی دوشش مینشست و با هم به گردش میپرداختند چه زود بزرگ شد! کلمه ی نامرد داداشم همون گریه هایی بود که من روز عقد او کرده  بودم با یادآوری خاطرات مشترک کودکیمان!
آنشب را شام با خانواده و فامیل همسری بودم و آخر شب که باز گشتم با چشمان بسته و خواب آلود با  مادر روبوسی کردم و رفتم سمت اتاقم که بخوابم یکباره دستی مرا از پشت کشید و فریاد مادرم خواب که سهل است برق از سرم پراندبا چشمان گرد پرسیدم چی شده که گفتند پشت مانتوام از بالا تا کمر جر خورده بیچاره مانتوی عزیزم برای اولین بار و آخرین بار پوشیدمش ! پارچه اش را دوس داشتم و بدون توجه به جنسش  خریدم که خیاط میگفت یکبار مصرف است و حتی زیر دوخت هم چندباری باز شده !
آنشب هم با فکر اینکه چادر سفید  عقد روی دوشم بوده و کسی ندیده خود را متقاعد کردم حالا بماند که آن چادر کلا تور بود و همه چیز هویدا بود !
و از فرط خستگی بدون هیچگونه فکر رمانتیکی به خواب رفتم در واقع غش کردم !



نظرات 1 + ارسال نظر
hoka سه‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 08:32 ق.ظ http://dariusheghbalilove1.persianblog.ir/

مبارکه

میسی
شما هم مباااااااااااارک

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد