حس تازه حرف تازه

حس تازه حرف تازه

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم مگه نه ؟!
حس تازه حرف تازه

حس تازه حرف تازه

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم مگه نه ؟!

نکند رخنه کند در دل ایمانم شک!!!

چرا اینجوری شدم  واقعا چرا حوصله هیچ چیز و هیچکسی رو ندارم !خودمم برای خودم قابل تحمل نیستم !
انگار هیچچی روبروم نیست! پشت سرمم همه چیز خرابه ست ! شدیدا احساس سنگینی میکنم ! 
از صبح برای خودم راه میرم و بی هیچ هدفی روزگار میگذرونم ! یه چیزی درونم فرو ریخته ! پیش خودم میگم گور بابای اندکی صبر سحر نزدیک است !
سحر از آنچه من تصور میکنم از من دورتر است!
گفتم دور ! خیلی دور شدم ! دور افتادم ! دوررررم دووووووووور  ازاینجایی که ایستادم هیچ چیز و هیچکسی پیدا نیست! بی ربط نیست که اینقد فامیل دور رو دوس دارم باهاش همزاد پنداری میکنم!

 هم سنگ این روزهای من حتی شبم تاریک نیست!

کاش یه دستی بود که این وزنه 1000035353532656356 کیلویی رو از روی روحم برداره! 

پ.ن 1 : یادت بخیر چقد اون وقتا راحت باهات حرف میزدم حالا میترسم حتی شکرت کنم فک کنی دارم مسخرت میکنم!
تو بمان و دگران وای به حال دگران !(مخاطب خاص)


پ.ن 2: پشمکوی عزیزم ممنون که هستی و این خط خطیای مغز آشفته ی منو روی خودت نگه میداری اگه تو نبودی حتمن تا حالا ترکیده بودم ! امسال هم 4 ساله شدی و من در گیرو دار این زندگی .... فراموشم شد ! تولدت مبارکم باد :) دوستت دارم !

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد