حس تازه حرف تازه

حس تازه حرف تازه

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم مگه نه ؟!
حس تازه حرف تازه

حس تازه حرف تازه

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم مگه نه ؟!

چند کلمه حرف حساب

خدا جون دمت جیز خیلی کرتیم !
تو زندگیم همیشه بهترینارو داشتم ولی بهترین نبودم و نشدم !
بهترین پدر و مادر بهترین برادر و بهترین همسر که با دنیا عوضشون نمیکنم!
خودت مواظبشون باش ممنون!
امروز استاد زبان بهم گفت اگه اینجوری پیش برم این ترم می افتم ! جالبه شاید تو یه سری کارا کوتاهی کنم و ضعف داشته باشم ولی در حدی که اون میگفت ضعیف نیستم! من تا ترم 3 استادمون میگفت خیلی خوب صحبت میکنم حتی مدیر آموزشگه حالا چطور شده که این یکی میاد اینجوری میگه؟
البته اگه منو مقایسه میکنه با بعضی شاگرداش که حرف مفت زیاد میزنن و از اتفاقات روتین زندکیشون میان تعریف میکنن باید بگم نه من اونطوری نیستم !
قضاوتش درست نبود براش دارم همچین با یه نامه چک برگردون حرفاشو بزنم تو صورتش که حالش جا بیاد !هیچ خوشم نیومد مثلا میخواست انگیزه ایجاد کنه؟ با این کارش باعث شد نه تنها انگیزه ی من بخشکه بلکه ازش بدم بیاد ! چرا که تمام زحمات و وقتایی رو که من تو خونه میذارم رو نادیده گرفت!
یه سریا تو کلاسمون هستن که ه رو از ب تشخیص نمیدن ولی اینقد حرف میزنن(حرف مفت) فک میکنه اونا خیلی خوبن در صورتی که طرف تو یه جمله ی سطح پایینش 200 تا غلط داره!
امروز عجیب به سادگی خودمون پی بردم میگم خودمون منظورم من آمنه زهرا بود!
از نظر من زهرا باید شاگرد نمونه انتخاب میشد ولی فک کنم یه بار شنیدم همون دختری که زیاد حرف میزنه انتخاب شده و واقعا از اینکه در حقش بی انصافی شده ناراحت شدم!
ما و یا حتی من اگه زیاد حرف الکی و مفت نمیزنم شاید دلیلش اینه که از زیاد چرند گفتن اون دختر خانوم خودم خسته میشم چرا باید با حرفای صد من یه غازم بقیه رو اذیت کنم؟ حرفایی که ابدا در شان کلاس و در شان شما خانوم معلم نیست ! حرفایی که ابدا ربطی به کلاس و درس نداره !
مثلا به ما چه عموی اون بنده خدا بچش به دنیا اومده !
منم هر روز در زندگیم اتفاقای زیادی میفته دلیلی بر خوب بودن من نیست خانوم جان که بیام اینارو به شما بگم!!!
فک میکردم معلمه خوبیه ولی همین امروز با این قیاسش و با ضایع کردن تمام تلاش ما بهش شک کردم!
ایشالا زودتر این ترم تموم شه !

یکسال زندگیه نوعروسانه 3

13 تیر پارسال صبح ساعت 7 به هوای اینکه الان از اتاق برم بیرون همه کل میکشند و هلهله میکنند چشمانم را گشودم باید دوش میگرفتم و لوازمم را آماده میکردم که راس ساعت 10 به آرایشگاه برسم!
از اتاق بیرون آمدم پدر خواب بود مادر در حمام بود و صدا میکرد راضی بیدار شدی ؟ چایی درست کن!! صبحونه هم آماده کن کلی کار دارم :( قیافه ی من در اون لحظه :|
با سرخوردگیه بسیار کارهای لازم را انجام داده و در صف حمام منتظر نشستم !
ساعت 9:30 آقای همسری رسید که مرا به آرایشگاه برسانند و خودشان با پدرم به دنبال گلکاری ماشین و آرایشگاه داماد بروند!
ساعت 2 فیلمبردار به آرایشگاه رسید و من تا ساعت 3:30 هنوز بیرون نیامده بودم !
وقتی کار تمام شد و وسایلم را جمع کردم تا درون ماشین بگذارند تا همسری را دیدم درست عین داماد ندیده های پیتزانخورده فریاد کشیییییدم واااااااااااااااای قربونت برم چقد خوشکل شدیییییییییییی!
و مراسم فیلمبرداری بماند که فیلمبردار چقد جدی میگرفت و ما چقد مسخره بازی در می آوردیم و لجش در می آمد!
از هر قسمتی مجبور بود 5 بار فیلم بگیرد ! یکبار هادی سوتی میداد یکبار من سوتی میدادم وقتی همه چیز خوب بود و زیبا باباجونم که الهی قلبونش برم تو کادر بود خخخخخخ !
الان  فیلم مادر را بیشتر از فیلم میکس شده دوست دارم !برای مثال در فیلم میکس قسمتی هس که من خیلی عاشقانه به چشمان هادی مینگرم و حرف میزنم و سرم را آهسته تکان میدهم و همین قسمت در فیلم مادر من  در واقع دارم به ابروهایش نگاه میکنم و میگم وای وای توی ابروهاتم مداد کشیدن! خخخخخخخخ
خب کار فیلمبرداری در خیابان و باغ که به اتمام رسید با خستگی وافری به آتلیه رفتیم که عکس بگیریم !
بعد از 3 ساعت دویدن در باغ حالا میگفتند عروس چرا بی حالی عکسات خراب میشه!
و آنجا بود که خدارا شکر کردم بازیگر نیستم !
کار آتلیه و عکس با تمام قرتی بازی هایش که تمام شد به سمت باغ مجلس به راه افتادیم!
در نزدیکای باغ به چنان ترافیکی خوردیم گویا که تمام اهالی شیراز آنجا جمع بودند!
در همین زمان منه بیچاره فشارم افتاده بود نفسم در نمی آمد و ترافیک چنان سنگین بود که میگفتیم بعد از شام میرسیم و یکی مدام پشت سرمان بوق عروسی میزد و هادی با ناراحتی فحش آبداری حواله طرف کرد و دلمان خنک شد!
به خیابانهای خلوت اطراف باغ که رسیدیم در یکی از کوچه باغ های خلوت ایستادیم و با داداشم هماهنگ کردم که ما رسیدیم بساط فیلمبرداری را پهن کنید تا من حالم بهتر شود و بیاییم همین موقع همان ماشینی که در ترافیک از صدای بوقش آسایش نداشتیم و فحش حواله اش کرده بودیم بوق زنان کنارمان رسید گفت مبارک باشه باغ کدوم طرف؟ و بدون اینکه ما حرفی بزنیم همان کوچه ای که درونش ایستاده بودیم را گرفت و رفت و من گفتم بیچاره عمه ام که پسرش باعث شد فحش نثارش شود و خوشحال از اینکه اینبار من باعث نبودم!بلی ایشان پسر عمه ی اینجانب بودند! خلاصه باز هم بدون جواب ما راه را گرفت و اشتباهی رفت و اطمینان داشتم باز هم فحش به عمه ام میرسد!
بعد از دقایقی برگشت و با صدایی که عصبانیت توش موج میزد میگفت واقعا خودتونم بلد نیستین؟
بعد از کلی توضیح که دادیم چشمانش را تنگ کرد و با نگاه مشکوکی گفت اصلا شما اینجا چرا ایستادید؟
و باز هم توضیح که چرا ایستادیم و خلاصه از خیر جا آمدن حالم گذشتم و به باغ رفتیم!
جلوی باغ برای من شیرینی و نوشابه می آوردن که این فشارش لعنتی بالا بیاید ولی مگر می آمد! با بد بختی و قرتی بازی های فیلمبردار و مراسم آتیش بازی و روبوسی با پدر ها و مادرها بعد از 30 دقیقه با هادی که من علنا از بازویش آویزان بودم از فرش قرمز گذشتیم !من از آن لحظات هیچی یادم نیس چون واقعا هیچ چیز و هیچکس را نمیدیدم! خلاصه وقتی نشستیم باد خییییلی خوبی به سر و رویم خورد و کمی حالم جا آمد و متوجه ی اطراف شدم و پشت آن همه پرژکتور همه را شبیه سایه میدیدم و توانستم دختره خاله و خاله و زن داداشم را تشخیص دهم که باز بدون من به چسبیده اند و صداهای عجیب و غریبی مثه هو هو یا رررررررر درمی آوردند و من که عروس و خانوم بودم برایشان سه تا بوس فرستادم !خب حالا موزیک شروع شده و من حالم بسیار خوب بود و از همان اول پاهایم روی زمین بند نشد و تمام فرمایشات مادر فراموش شد و تا آخر مجلس با آنها همکاری کرده و همان صداهای عجیب و غزیب را با ولوم بالاتر و مدلهای مختلف تر در آوردم! اینقد خوش میگذشت که وقتی فیلمبردار برای خوش آمد گویی و مراسم کیک و شامپاین صدایم میکرد کلی از ذوقم کاسته میشد و کلا یادم رفته بود من عروسم و ناز و خانوم فقط فکر میکردم الان عروسیه هادی و من مهمونم و باید مجلس گرم کنم!
خلاصه در حین خوشامدگویی از کل مهمانها فقط شاید 5 نفر از من نپرسیدند در آن کوچه باغ چکار میکردم!؟؟؟
رازداری پسر عمه باعث شد به قدرت خدا پی ببرم!
و اواخر مجلس دیدم گودزیلایی که از چشمانم خون میچکد و از دماغ و گوشهایش دود بیرون می آید با سرعت با سمتم می آید من چند قدم عقب رفتم که سرعتش را زیاد کرد دست مرا گرفت و کشید به سمت انتهای باغ وقتی روبرویم ایستاد قیافه ی گودزیلا در نظرم بسیار آشنا بود!و سریع از ذهنم گذشت چقدر شبیه میناست! وقتی حرف زد فهمیدم که این خود میناست ! با کلی جییییییییییغ و داد و فریاد فهمیدم عصبی هست و این دودها بخاطر اونه که از گوشهایش بیرون می آید وقتی دلیل را حویا شدم گفت خیر سرت تو عروسی اینم لباس عروسه اینم دسته گله عروسه! من گفتم ها؟ که عصبانیتش دوچندان شد و توضیح داد چرا لباستو تا بالای زانوت بالا میزنی و راه میری؟ چرا دسته گلتو یا دستت نمیگیری یا وقتی میدم یکی برات بیاره عین چماق میگیریش؟اصن تو چرا اینقد میرقصی؟چرا میوه هارو اینجوری وایمیسی وسط و گاز میزنی؟مگه تو خونه ی باباتی؟
راس میگفت خدایی وسط باغ ایستاده بودم یه دستم سیبو و شلیل یه دستم خیار بود برا خودم گازای گنده گنده میزدم که مامانم همچین تو کمرم زد که پرید تو گلوم بدون اینکه دلش بسوزه گفت تو آدم نمیشی :((((
خلاصه بهش قول دادم دیگه خوب باشم !و مرا ببوسید و گفت تو عروسک شدی دختر خییلی ناز شدی و من ذوق کرده وو دامنم را تا زانو بالازده و انتهایی ترین قسمت دسته گل را گرفتم و  به پیست رقص برگشتم که باعث شد تا آخر شب به نگاه نکند !
برای مراسم کیک هم نگذاشتم احدی برقصد که مبادا از آقامون پول بگیرد و خودم رقصیدمو پول به جیب زدم :)))))))))
شام را هم فقط1 قاشق خوردم و در کف مانده ام که جناب همسری چطور دو دیس برنج و آنهمه سالاد و جوجه و کباب را خورد!
با تمام شدن مجلس ما سنت شکنی کردیم و من با آنهمه ملحقات لباس عروس پشت فرمان نشسته و به سمت خانه راندم! در مسیر هرکی سبقت میگرفت تا درون ماشین را میدید یه هورا هم میگفت و تقریبا مماس با ما می آمد! حالبتر از همه موتور سواری بود که با دیدن این صحنه 5 بار بر سر خود کوبید و خاطره اش را برای ما نگه داشت خلاصه با کلی بوق بوق و رقص پسرعمه ها و دختر عمه جلوی ماشین و سبقت و کورس و جلفبازی به خانه رسیدیم !
همانطور که هیچیک از مراسماتم نرمال نبود این یکی هم نبود و من حتی مراسم گریه کنون عروس هم نداشتم چون رفتیم خونه باباجونم و تا 4 صبح من و مامانم کنار هم نشسته بودیم هادی گیره های سر منو در می آورد بابا گیرهای سر مامانمو!
و این بماند که من یکساعت هم در خانه جلوی آینه قر دادم و قربان صدقه ی خودم رفتم!
و بعد با فراق بال و فحشای مامانم که میگفت با آرایش نخواب تا صبح عین بختک افتادم!
هههعی هیچوقت فکر نمیکردم یکسال دیگه با دست سوخته و پانسمان شده خاطراتمو بنویسم :(


یکسال زندگیه نوعروسانه 2

12 تیر پارسال
صبح ساعت 9 با آقای همسری و دختر خاله جانم رفتیم به سمت آرایشگاه تا به سر و صورت صفایی بدهیم و برای 13 تیر آماده شویم !
بماند که پدرم چقدر قبل از رفتن پیوند بین ابروهایم بوسید و ناراحت از به باد رفتنشان بود!
در حین عملیات از شدت دردهای هرگز نکشیده ناخودآگاه و غیر ارادی اشکهایم روان بود (چرا که من اصن به شعاری که میگوید بکشم خوشکلم کن اعتقادی ندارم و میگویم سری که درد نمیکند را چرا دستمال ببندیم؟به همین دلیل در دوران تجرد کلا با آرایشگاه میانه ای نداشتم) چشمانم باز نمیشد ولی میفهمیدم که نی آبمیوه در دهانم فرو میکردند تمام که میشد بعدی و باز بعدی و باز و باز....
اگر اینها نبود شاید از حال میرفتم و دیگر چیزی نمیفهمیدم و بهتر بود!
خلاصه شکنجه که به پایان رسید زمان نگریستن به آینه رسید و اولین حرفی که زدم این بود : (( من شبیه بابام بودم وای خدایا چقد شبیه مامانم شدم !!!!)) همه  خندیندند و پای شوخی گذاشتن اما واقعا من با ابروهای پیوندم بسیار به پدرم شبیه بودم و بعد از آن عجیب به مادرم شبیه شدم در حدی که هربار در آینه نگاه میکردم حس میکردم مادرم را میبیم حتی اکنون که یکسال گذشته!
بعد از انکه از ارایشگاه بیرون آمدیم جناب همسری 30 ثانیه خشک شد بعد به دختر خاله ام گفت  صبح خانومم با شما اومد ندیدینش؟؟؟؟و با یه کم خجالتی که در حضور دختر خاله ام میکشید به گفتن چقد عوض شدی بسنده کرد اما من از نگاه تحسین کننده اش  چقد خوشکل شدی شنیدم :)
و  رفتیم به سوی تحویل لباس عروس! توی ماشین تمام مدت آفتابگیر پایین بود و خود را در آینه اش دید میزدم و به چهره ی مادرم فکر میکردم!
لباس را که تحویل گرفیم و برگشتیم ساعت سه بود  و جناب همسری مرا به خانه رساند و رفت که برای قرار محضر ساعت 7 آماده  شود!
همه  از دیدنم به وجد آمدند و پدرم هنوز با حسرت به وسط ابروهایم مینگریست! لباس عروس را پوشیدیم کمی قر دادیم و قرتی بازی درآوردیم که مادر با دادو قیل و قال مرا به حمام فرستاد!
عصر به سوی محضر راندیم و در ماشین به انتخابم فکر کردم حس میکردم هیچکس مثله من با اطینان به انتخابش ازدوج نمیکند! یکدانه برادرم با حس خاصی به من مینگریست که باعث شد کمی اشک بریزم!
وقتی رسیدیم همه یکجوری خاصی  لبخند میزدند و سلام میکردند گویا با نگاهشان میگفتند اووووووف چقد برق میزنی! و من خجالت زده  سرم را پایین مینداختم تا برق صورت و ابروهایم بیش از این چشمشان را نزد!
عمه ها و زن عموهایم سریع مرا در بین خود جا داده و شروع به تعریف و تمجید نمودند و یکسری از فرزندانشان تاکید کرده بودند ا من عکس بیندازند چون میخواستند تغیرات مرا ببینند  و من ممانعت کردم و گفتم بگذارید فردا کلا سوپرایز شوند و از این لوسبازی ها!
جناب همسری کت اسپرت سفید و پیراهنی که خییییلی وقت پیش قبل از مراسمات خواستگاری برایش خریداری کرده بودم پوشیده بود و من از این بابت خرسند گشتم و در دلم قربان صدقه ی قد و بالایش میرفتم!
حسودان نگذاشتند به چشم چرانیمان برسیم و ما را روی دو صندلی جلوی سفره ی مختصر اما  زیبایی نشاندند توری بالای سرمان گرفتم یکی یکی قند میسابیدند و من فک میکردم خوب شد خواهر شوهر ندارم وگرنه حتمن کله قند را در مخ و مخچه ام میکوبید و این فکر باعث شد لبخندی بزنم که در آینه روبرو از چشمان همسری دور نماند با ابرو اشاره کرد چیه؟ چی شده؟ من که هول شده بودم بلند گفتم هیچی و صدای هیس از همه طرف بلند شد!
عاقد میخواند و من فکر میکردم خاک بر سرم الان بار چندمه؟ وای من کی بگم بله؟یواشکی از عمه ام که گوشه ی تور طرف من را گرفته بود پرسیدم۵۶ بار چندمه؟ کی بگم بله؟ چشم غره ی همراه با لبخندی زدو گفت هنوز که شروع نکرده چقد هولی؟؟؟؟؟؟ و من باز فکر کردم  پس اینها  که میگوید چیست؟
باز در فکر غوطه ور بودم وای نکند اشتباه کنم من که همین الان اینقد آماده بودم ! دلم لرزید حس میکردم فشارم افتاده اصن هیچی نمیشنیدم ! با ضربه ی عمه به کمرم که نزدیک بود پخش زمین شم به خود آمدم که  شنیدم گفت بگو الا ووقتشه اما اصن نمیتوانستم بغض کرده بودم به پدرم نگاه کردم که پشت اشکهایم لزران شده بود به سمت چپم که مادرم ایستاده بود
همین موقع صدای عاقد رسید که تاکید کرد وکیلم؟؟؟؟؟ زن داداشم به فریادم رسید و گفت عروس زیر لفظی میخواد که از آن سخن گرانبها یک سکه نصیب ما شد که مادر جون جیگرم بهم داد :)
و نگاهم به چشمان  همسری افتاد که از دیدن اشکهایم نگران شده بود دلم قرص شد با فکر عزیز بودن این چشمها  لبخند پهنی زدم و چشمانم را جمع کردم که تمام اشکها پایین ریخت و با صدای رسایی گفتم (با توکل به خدا و با اجازه ی پدر و مادر عزیزم و همچنین یدونه برادرم بلهههه ) زنان هلله کردن و  من فکر کردم تمام شده و منتظر بودم دو شمع و دو لاله ببوسش که حلاله رو بخونن :)))
ولی به یکباره همه ساکت شدن و عاقد تازه شروع کرد به خواند عقد و بعدها فهمیدم که ابتدا وکالت میگیرند بعد عقد میخوانند ! مراسم امضا زدن و دعوای اول ما سر اینکه امضای کدوم قشنگتره هم با استبداد من تمام شد!
بعد از عقد همه خداحافظی کردند و رفتند ما همچنان دنبال کاراهای تمام نشدنیه عروسی بودیم ! وقتی جدا شدیم پیامکی از داداشم به مضمون ( نامرد) دریافت کردم که هیچوقت به من نگفت منظورش چه بود!شاید با خود فکر میکرده آبجی کوچولوش که روزی روی دوشش مینشست و با هم به گردش میپرداختند چه زود بزرگ شد! کلمه ی نامرد داداشم همون گریه هایی بود که من روز عقد او کرده  بودم با یادآوری خاطرات مشترک کودکیمان!
آنشب را شام با خانواده و فامیل همسری بودم و آخر شب که باز گشتم با چشمان بسته و خواب آلود با  مادر روبوسی کردم و رفتم سمت اتاقم که بخوابم یکباره دستی مرا از پشت کشید و فریاد مادرم خواب که سهل است برق از سرم پراندبا چشمان گرد پرسیدم چی شده که گفتند پشت مانتوام از بالا تا کمر جر خورده بیچاره مانتوی عزیزم برای اولین بار و آخرین بار پوشیدمش ! پارچه اش را دوس داشتم و بدون توجه به جنسش  خریدم که خیاط میگفت یکبار مصرف است و حتی زیر دوخت هم چندباری باز شده !
آنشب هم با فکر اینکه چادر سفید  عقد روی دوشم بوده و کسی ندیده خود را متقاعد کردم حالا بماند که آن چادر کلا تور بود و همه چیز هویدا بود !
و از فرط خستگی بدون هیچگونه فکر رمانتیکی به خواب رفتم در واقع غش کردم !



یکسال زندگیه نوعروسانه

پارسال 10تیر
صبح با آقای همسری که هنوز همسری نبود و پدر جون و مادر جون (پدر و مادر آقای همسری ) رفتیم باغ عروسی رو نگاه کردیم و از آمادگیشون اطمینان حاصل کردیم و سفارشات لازم رو انجام دادیم!
ساعت طرفای 2 بود منو رسوندن در خونه  و رفتن که برای مراسم بله برون ساعت 7 برگردن!
اون روز اینقد کارا به هم پیچید که وقتی اومدن من هنوز داشتم لباس بابامو اتو میکردم و حوله دور سرم پیچیده بودم!
عروس خانومه اتو به دست ندیده بودیم بغررررعان
بنده خداها سر موقع رسیدن ما که آماده نبودیم هیچ !هیچکدوم از مهمونامونم نرسیده بودن
خلاصه اون شب من و زن داداشم و دختر خاله ام طبق معمول به هم چسبیده و کنار هم نشسته بودیم و داداشم شیرینی ای که آقای داماد آورده بود رو تعارف کرد ما سه تا خیلی باکلاسانه رد کردیم که بعداز تموم شدن مهمونی ترتیبشو بدیم چشم هرسه تامون یه نوع از شیرینیا که خییییییییلی خوشمزه به نظر میرسید رو گرفته بود کلی به شکم بی صاحات صابون مالیدیم
اما روزگار بر وفق مراد نبود و نفرات بعد از ما همه یکی از همونا رو  برداشتن و در مقابل چشمان بهت زده و دهان یک متر باز شده ما شروع به بلعیدن نمودند
خلاصه که این  موضوع هم باعث نشد همچنان از فکر انگشتری که جناب همسری درموردش صحبت کرده بود که پدرش از برایم خریداری نموده بیرون بیاییم و هر از چند دقیقه ای زن  داداشم و دختر خاله ام سیخونکی به پهلویم میزدند و برایم ابرو می آمدند که یعنی چه شد؟؟؟؟پس کو؟؟؟؟
در همین حوالی مادر  جون که آن زمان مادرشوهر دو روز آینده بود مرا کنار خود فراخواند و انگشتر زیبایی در دستم نشاند و مرا ببوسید و من در آن حال همچون عروسی بی نظیر و نمونه سعی میکردم لپانم گل بیاندازد و سرخ و سفید شود (بنا به توصیات و سفارشات مادرم برای جلو گیری از خیره سری های من )
اینگونه بود که وقتی سرم را بالا آورده و زیر چشمی نگاهی به آن دو ملعون (زن داداش و دختر خاله ام)انداختم دیدم که در آغوش هم رفته و از شدت خنده سرخ شده اند!
حتمن به هم میگفتند و راضی و حجب و حیا؟
راضی و خجالت؟
راضی و خانومانه رفتار کردن؟؟؟؟
و همینطور نگاهی به مادر انداختم که گویا مطابق سفارشاتش عمل کردم و سری از رضایت تکان میداد !
دوباره چشمانم را گرداندم اینبار  واااای آقای همسری برخوردم که همانجا خشک شدم با سقلمه ی عمه ام تکان شدیدی خوردم و با  ترکیدن خنده آن دو ملعون مذکور به خود آمده عذرخواهی کرده و به اتاق رفتم تا هوایی تازه کنم!
باشد که آن شب به خیر و خوشی گذشت و من رستگار شدم
و امروز با یاد آوری این خاطرات حس شیرینی ته دلم است که ایمان دارم از آن شیرینیهای از دست و رفته و حسرت زده هم شیرین تر است

به تو میرسم همیشه در نهایت رسیدن ...

حالم خوبه !
احساس خوبی دارم  !
بوی خوشبختی میده زندگیم !
دوسش دارم ! صبحا که میره تا ظهر دلتنگم !
دوسم داره میدونم شاید فراتر از دوست داشتن !
لوسم کرده زیااااد!
میگه من منطبقم بر چیزی که میخواست !
یه مرد واقعی و خواستنیه !
وقتی گریه میکنم اشک تو چشاش میبینم !
اما تا وقتی نباشه هم آروم نمیشم !
تنها مشکلم دلتنگی برای مامان و بابامه همین !
میگه هر زمان بخوام میتونم برم اما دوری ازش هم برام مشکله دوس دارم با خودش برم !

به دسته ی مرغ ها ....

12 تیر ماه 91 عقد
13 تیر ماه 91 جشن عقد و عروسی برای شیراز
23 شهریور جشن عروسی برای شمال

هنوز باورم نشده که الان سه ماهه متاهل شدم و متعهد
دقیقا 15 ام تیر ماه با جناب همسری اومدیم سمت منزل مشترک که ماشینمون توی جاده خراب شد
چه زود شد 3 ماه!!!!

راضی جون بابا شده خانوم خونه

راضیانه ی زمانه !

خب میدونی چیه؟ داره یه اتفاقاتی میفته!

یه کم خنده داره! یه کم غم انگیزه! یه کم ترسناک ! و بی نهایت استرس زا !

زندگی جریان داره ! اوهوم میدونم! مثل برق و باد میگذره!

انگار همین دیروز بود که رو دوش داداشم می نشستم و منو می برد بیرون می گردوند!

انگار همین دیروز بود که هرزمان بابام می خواست بره سر کار پشت سرش گریه می کردم و این روند هر روز تکرار میشد!

انگار همین دیروز بود که مامانم برام نون رو تکه تکه میکرد ، روی هر کدوم نیمرو میذاشت بعد میداد دستم تا خودم لقمش کنم و بذارم دهنم

کلاس اول دبستان ، کیف کوچولوی آبی با مقنعه ی سفیدو روپوش خاکستری!! بوی نوی کتاب!

جا صابونی لاک پشتی با صابون سبز داخلش،دستمال،لیوان قرمزی که کنارش سوت داشت !

اولین سوپرایز زندگیم وقتی بود که مامانم برام جایزه اورد تو مدرسه!

بزرگترین خلاف ، چیدن گلهای باغچه!نرسیدن به صف!

کلاس اول راهنمایی ، کیف سرمه ای ، روپوش آبی نفتی ، مقنعه ی سورمه ای!

بزرگترین خلافمون پوشیدن شلوار مشکی جای شلوار آبی نفتی بود!

حس بزرگ شدن توی وجودم جولان میداد!بس که ساده بودم و مصمم!

اول دبیرستان ، کیف یشمی ، روپوش کرمی، مقنعه مشکی و حس خوب شلوار مشکی پوشیدن!

بزرگترین دغدغه هام جوشای روی بینی و پیشونیم بود که کلی اعتماد به نفسمو تحت الشعاع قرار میداد!

نمره های 20 زیست و نمره های 13-14 فیزیک!

بزرگترین خلاف باز کزذن کتاب موقع امتحان!

دوم دبیرستان و جزیره ی کیش،آب و هوای گرم اما دوست داشتنیش!

همون کیف یشمی ، روپوش طوسی و مقنعه ی طوسی کمرنگ!

اووووووف اوج درس خوندن! رتبه ی اول ! کارنامه های از بالا تا پایین 20!

سرویس گند مدرسه که تو اوج گرما کولر نداشت!

کارآموزی 5شنبه ها ! البته الکی رفتیم و نمره گرفتیم!

بزرگترین خلاف ، زنگ تفریح رفتن به اون سمت خیابون و خرید تنقلات یا آوردن گوشی !

دانشگاه ، پوشیدن لباسی که متناقض با محیط آموزشی نباشه 

خوابگاه و بهترین دوران مردم آزاری و عشق و صفا!
بزرگترین خلاف؟؟؟؟ همش خلاف بود!

یک سال بعد از فارغ التحصیلی! هرجور راحتی لباس بپوش! بخور و بخواب و گشت و گذار

تجربه ی کار 
بزرگترین خلاف ، سرعت غیر مجاز ! حرف زدن با تلفن همراه هنگام رانندگی ، نبستن کمربند ایمنی هنگام رانندگی و انواع و اقسام جریمه های دیگر مربوط به راننگی!

سکوت ...




بیایید با هم این حس تازه را در سکوت به نظاره بنشینیم!

تا روزی که از سکوت حرفی تازه متولد گردد!

سال نــــــــــــــــــــو مباررررررررررک :)

اینم سفره ده سین من و بابا جونم :)
سفره ، سینی ، سبزه ی کچل ، ساعت ، سیم ، سکه ، سوسک کش ، سیب ، سیب زمینی ، سُرمه :)
 هرکدوم هم تعاریف خودشو داره :)
سفره : نذری دادن و کمک و ....
سینی : جهیزیه دختر بابا و ...
سبزه کچل : آشتی با طبیعتای کچل و ... 
ساعت : مدیریت زمان و ...
سیم : ارتباط و ...
سکه : مایه داری بابا و کمک به دختر بابا و ...
سوسک کش : دوری و در امان بودن از موجودات موذی و ...
سیب : زیبایی دختر بابا و... :)
سیب زمینی : زشت بودن مهم نیست مفید بودن مهمه و ...
سرمه : واسه زیباتر شدن میتونی یه کم از لوازم ارایشتی استفاده کنی و... :)